من و خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند…

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم…

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود…
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :

پرواز

پرواز كن آنگونه كه مي‌خواهي

و گرنه پروازت مي دهند آنگونه كه مي‌خواهند

خنده

وقتی یه نفر خیلی میخنده،حتی برای چیزهای احمقانه و پیش پا افتاده،بدونید اون از درون خیلی عمیقا غمگینه


اگه یه نفر خیلی می خوابه،بدونید که تنهاست


اگه یه نفر کم حرف میزنه و وقتی هم که حرف میزنه سریع حرفشو میگه و بعد

دوباره سکوت میکنه بدونید که رازی تو سینه اش داره

وقتی یه نفر نمی تونه گریه کنه بدونید که ضعیفه
 

وقتی یه نفربا یه روال غیرعادی و با حجم زیاد غذا میخوره بدونید که تحت تنش قرار داره


وقتی یه نفر واسه چیزای کوچیک گریه میکنه یعنی رقیق القلب و معصومه

.
وقتی یه نفر سریع و سر چیزای کوچیک عصبانی میشه یعنی درگیر عشقه


اینا جمله های حکیمانه نیستند، حقیقت های ساده ی روانشناسی هستند.به دنبال این حقیقت ها در جامعه ی اطرافتون باشید،پیداشون خواهید کرد
سعی کنید اطرافیانتون رو درک کنید   

شادی مردان

مردان اصولا آدم های شادتری هستند

از موجودی به این سادگی چه انتظاری داری؟

نام خانوادگی تو باقی می ماند

تمام فضای گاراژ به تو تعلق داره

می تونی رئیس جمهور بشی

مکانیک اتومبیل به شما راست میگه

کار یکسان، درآمد بیشتر

چین و چروک به تو شخصیت میده

کفش نو پای تو رو زخم نمی کنه،

می تونی همیشه یک حالت داشته باشی

مکالمه تلفنی تو فقط سی ثانیه طول می کشه

برای 5 روز مرخصی فقط به یک چمدان احتیاج داری

با کوچکترین کار متفکرانه اعتبار زیادی کسب می کنی

اگر کسی فراموش کرد تو رو دعوت کنه
 بازم دوست تو باقی می مونه

 

سه جفت کفش از سرت هم زیاده

 

تو قادر به دیدن چروک لباست نیستی

یک مدل مو برای سالها، و یا ده ها سال کافیه

 

یک کیف پول و یک جفت کفش....و یک رنگ برای تمام فصلها کافیه

 

می تونی با چاقوی جیبی ناخن هات رو تمیز و مرتب کنی

برای سبیل گذاشتن اختیار تام داری

می تونی برای 25 نفر از بستگان روز 24 دسامبر در عرض 25 دقیقه هدیه بخری

پس عجیب نیست که مردها شادتر هستن

 

مردان همینجوری شادتر هستن

روانشناسي

در ادامه مطلب براساس تاريخ تولد روانشناسي افراد را بخونيد
ادامه نوشته

فقط برای خودت

روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟
پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!

از ماست که بر ماست...

خونواده ای بودند که یک فرزند داشتند . پدر پدر اون خانواده هم با آنها زندگی میکرد ، پدر بزرگ بسیار ناتوان بود و دستهایش به شدت میلرزید به طوری که نمیتوانست غذا بخورد و اگر قاشق را دستش میگرفت غذا نصفش میریخت ،
همیشه سر سفره پدر و مادر و فرزند و پدر بزرگ با هم غذا میخوردند ، فرزند خانواده 6 سال داشت ، هر روز که با هم غذا میخوردند پدر بزرگ نصف غذا رو روی میز میریخت و پدر و مادر از این موضوع عصبانی میشدند.
تا این که یک روز پدر خونواده تصمیم گرفت میز پدر بزرگ رو جدای از بقیه بگذارد تا میزی که خانواده از اون غذا میخورند کثیف نشود ،
پس پدر یک روز بالاخره این تصمیم را گرفت و میز پدر بزرگ ، قاشق و بشقاب او را جدای از بقیه در اون اتاق قرار داد و قاشق و بشقاب پدر بزرگ را از چوب ساخت که اگر از دست پدر بزرگ افتاد نشکند.
پدر بزرگ تنها و غمگین با چشمانی اشکبار در اتاق خود هر روز غذا میخورد ،
روزی پدر و مادر دیدند که فرزند شش سالشون داره از چوب بشقاب و قاشق درست میکنه.
پدر و مادر با تعجب به او گفتند چیکار میکنی؟
فرزند گفت : برای روزی که شما و مادر مثل پدر بزرگ پیر میشوید بشقاب و قاشق چوبی درست میکنم که شما هم یک وقت بشقابهای من رو نشکنید و میز غذاخوری من رو کثیف نکنید.
اینجا بود که پدر و مادر اشک در چشمانشون جمع شد و از پشیمانی سریعا به اتاق پدر رفته و دست پدربزرگ را بوسیدند و او را دوباره به جمع خانواده آوردند.

شمانجارزندگی خود هستید.

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست.

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

چرخش نگاه باکمی صبر

شیوانا درراه مدرسه ازکناردرختی می گذشت. مرد جوانی را دید که تنها به درخت تکیه داده وبه خورشید درحال غروب می نگرد. شیوانا کنارمرد نشست ومسیرنگاهش راتعقیب کردوآهسته زیرلب زمزمه می کرد: الان همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگی داشتند و می توانستند دمی به افق این آسمان زیبا خیره شوند. ای خوشبخت تر از فرشته ها این جا چه می کنی؟
مرد جوان لبخند تلخی زد وپاسخ داد: شکست سختی را در زندگی تجربه کرده ام . تقریبا همه چیزم را از دست دادم و بعد ازایام شادی آسایش سخت ترین لحظات را تجربه کردم. باخودم فکر می کنم آیا  دوباره  روشنایی به زندگی من بر می گرد؟
شیوانا با انگشتانش به دور دست ترین نقطه آسمان جایی که خورشید غروب می کرد اشاره کرد و گفت: آن جا آن دورها جایی است که الان خیلی ازآدم های نا موفق و شکست خورده هم زمان دارند به آن نقطه آسمان نگاه می کنند.بعضی  از آنها  دیگر امیدی به طلوع خورشید ندارند.این ها همان هایی هستند که فردا نا امید تر و مایوس تر از امروزند.اما عده ای دیگر هستند که می دانند برای دیدن خورشید کافی است کمی صبر و تحمل داشته باشند و در کنار شکیبایی باید جهت نگاهشان را هم عوض کرده و به سمت مخالف غروب چشم بدوزند ،یعنی به سمت شرق که خورشید طلوع  میکند خیره شوند و منتظر طلوع فجر در سپیده دم باشند.
اگر تو می خواهی  همین جا بنشینی و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنایی باشی باید به تو بگویم که این امر محقق نخواهد شد و اگر خیلی خوش شانس باشی فردا همین موقع دوباره شاهد غروب خورشید خواهی بود.
اما اگر رویت را به سمت مقابل غروب یعنی به سمت طلوع  آفتاب بر گردانی و کمی صبر و امید داشته باشی  خواهی دید که به زودی  خورشید با زیباترین جلوه هایش،آسمان را پر خواهد کرد.اگر می خواهی روشنایی را ببینی  چشمانت را از این سمت غم افزا بر گردان و به سمت افق دیگری خیره شو و صد البته کمی هم صبر داشته باش!