هفته دفاع مقدس گرامی باد یاد مردان مرد

جوانان محترم ایران همیشه یادمان باشد در هرجایی که هستیم  فقط فراموش نکنیم  خون مردانی چنین بقای امروز ما را تضمین کرده است پس پایمان را روی خون شهدا نگذاریم و بدانیم همه دنیای امروز ما عاریتی از وجود پاک آنهاست

بی نوا

دی ازرهی گذشتم و دیدم به گوشه ای

خلقی   ستاده اند   و هیاهو  بپا    بود

گفتم  که این تجمع وغوغابرای چیست

گفتند   بهر مردن  پیری     گدا   بود

گفتم  چه  نام دارد  وفرزند کیست  او

گفتند    بی نوا    پسر   بی نوا    بود

اشکم  به  دیده آمد  و  گفتم    شناختم

این  بی  نوا   برادر   بی  چیز ما بود

باربر

آلوده ی دنیا جگرش ریش تراست

آسوده تراست هرآنکه درویش تراست

هرخرکه براوزنگی وزنجیری هست

چون به نگری باربراو بیش تراست

آب نطلبیده

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

ازنقطه ای بترس که شیطانی ات کند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند.

داستانی عبرت آموز از اسکندر

پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون رأى آنها فرمانى صادر نمى‌کرد به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند.

این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آن را در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته‌ترین آنها (ارسطاطالیس) به سایرین رو کرد و گفت:اسیر کننده اسیران، خود اسیر گشت.

به پیش آیید و هر یک از شما سخنى بگویید تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :
آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت.

دومى گفت : این همان پادشاهى است که طلاها را جمع مى‌کرد و در بر مى‌گرفت ولى اینک طلاها او را در بر گرفته است.

دیگرى گفت : از شگفت‌ترین شگفت‌یها اینکه، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند.

چهارمى گفت: اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى، چرا مرگ را از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى.

دیگرى گفت: اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى، به جمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج تو را به خود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند.

ششمى گفت: تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اینک هیچ موعظه‌اى براى ما مؤثرتر از مرگ تو نیست، بنابراین کسی‌که داراى عقل است در این باره بیندیشد و کسی‌که خواهان عبرت است باید عبرت بگیرد.

دیگرى گفت: چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند.

هشتمى گفت: چه بسا افرادى که علاقه شدید بسکوت تو داشتند، ولى سکوت نمی‌کردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمى‌گوئى.

دیگرى گفت: این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد.

دهمى گفت: اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!

دیگرى گفت: اى کسى که زمین با این طول و عرض بر تو ننگ بود کاش مى‌دانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است؟

دوازدهمى گفت: اى کسانى که در اینجا به گرد جنازه اسکندر اجتماع کرده و به هم پیوسته اید، به چیزى که سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبندید، اینک براى شما راه درست و هدایت از راه گمراهى و فساد آشکار شد.

دیگرى گفت: اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى؟!

دیگرى گفت: اى حاضران شما این پادشاه را که درگذشت دیدید، پس باید پادشاهانى که باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگیرند.

پانزدهمى گفت: آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند.

دیگرى گفت: ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى، و حال آنکه اگر مالکیت همه زمین را مى گرفتى کم مى‌شمردى ، بلکه ترا چه شده که به این مکان تنگ قانع شده اى؟ حال آنکه به کشورهاى پهناور قانع نمى شدى.

دیگرى گفت: دنیائى که پایانش این چنین باشد، پارسائى در آغازش بهتر است.

وزیر تشریفات گفت: بالشها گشترده شده و تختها روى پایه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئیس قوم را نمى بینم.

مأمور خزانه گفت :تو مرا به جمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اینک این اندوخته هایت را به چه کسى تحویل بدهم؟

دیگرى مى گفت: از این دنیاى بزرگ و وسیع به هفت وجب زمین قانع گردیدى راستى اگر از آغاز، یقین به این موضوع مى داشتى، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى

خدا

سلام

آیا میدانستید خداوند درفرآن وعده فرموده تمامی گناهان  کوچک(صغیره) من و شما رامی بخشد؟

به شرطی که  گناه کبیره که تعدادشان هم زیاد نیست انجام ندهیم./

اصالت ذاتی بهتر است یا تربیت خانوادگی؟

اصالت ذاتی یا تربیت خانوادگی
در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید :
در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان" ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت " از "اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت "تربیت" است
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربيت و ممارست وتمرین زیاد انجام می شود
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد
در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب ............
و این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر!
يادت باشد با "تربيت" مي توان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و "اصالت" خود بر مي گردد.

موریانه

نعره يِ هيچ شيري

 خانه ي چوبي را خراب نميکند
 
 من از سکوت موريانه ميترسم.....!

ابری

در حوالی چشمان ات
چقدر آسمان ابری ست.
پلک که می زنی
آشفته می شود دریا...

چتر های سیاه
سارقینِ آفتاب اند
در سایه روشن سُرمه دان ها
چقدر شوم می خوانند
جغد ها در خرابه ها..
پشتِ گمنامی خورشید.

عقرب ها در کویر
دُمِ ِ سیاه شان را علم کرده اند
اینجا سنگ قبر ها هم
افسردگی دارند


کلاغ ها جارچیان دل مردگی باغ.
پُشت ِ گمنامی خورشید
چقدر تنهایی تل انبار کرده اند

پیغامی اگر داری
به دست باد بسپار
که دلش باردار
باران است ،و
در حوالی آسمان چشمان من
پرسه می زند
امشب.

نور

وقتی نور نیست
تاریکی
علمدار
می شود.

چشمها
به فانوس ِ خاموش
خیره نمی شوند.

در تاریکی
کورمال...کورمال
پلک میزنند آدم ها
و به جایی نمی رسد نگاه...

سایه

تو چقدر
شبیه ء سایه ی
خود هستی...!
شاید
شبیه تر..
کاش احساست
سایه گونه نباشد..
خورشید که همیشه نمی تابد

نخواه

از من نخواه
که از درد نگویم
کفش هایم
گلایه می کنند
حجم ِ تاول های تو را...
مرا ورق بزن..
در یک دیدار..
به من فقط یاد بده
چگونه....
لابلای درد ها و زخم ها
بخندم...
دلم ویار خنده دارد ..
در این دیار ...

عنکبوت

عنکبوت ها
چنان تنیده اند
تار....
که پنجره
خفه گشته است
از نگاه....

هر چه سنگ انداختم
شیشه شکسته نشد.
هنوز پرنده
پشت پنجره
فریاد می زند
هوا....

قفسه

گاهی
یک لحظـه.....
یک آن......
یاد کسی روی قفســـه سینـــه ت سنگینی میکنه
اونوقت بي اختيار نفس عمیقی میکشی
تا سنکــوب نکنی

سرباز های کوچک...جنگ های بزرگ

سال های نوجوانی
ترس های کودکانه
فرار های قشنگ
خواب های تلخ...
چه سفر ها که آینه،
با من نکرده است..!!

شاعران نیز گاهی
حرف ها را... رنگ می کنند
پُشتِ پنجره ای
که هرگز باز نمی شود.
و از اسارت قلم
می گریزند واژه
در حاشیه ی کاغذ
چون کودکی های من
که قبرستان شهر را
با سوت زدن و چشمان بسته می دویدم...
و هنوز از دستی که
بعد از سال ها از آستین در آید
می ترسم ....
ما پُشتِ این خاکریز ها
جنگیدیم، باور ها را
گریه کردیم، ترس ها را
آواز خواندیم، نیاز ها را
عاشق شدیم به دخترانی که هرگز ندیدیم.
درد ها و ترس ها
بیزاری جنگ را ....
و آواز خواندیم
عبور تلخ لحظه ها را
در تب ِ عقربه های زنگ زده ی زمان...

عاشق که شدیم
جنگ به گندمزار ها کشیده شد
پوپک ها خونین خوابیدند
آفتاب گریه کرد
آواز های جنگل رنگ خون گرفت
شهر تاریک شد
سرباز ها نانشان را تقسیم کردند
پُشت رویای صلح
وقتی که تفنگ های شان را
به رودخانه سپردند ...!!

سال هاست من بجای تو
تو بجای من
ما بجای او، او به جای ما
نفس می کشیم
و در حاشیه ی جاده های خاکی
نارنجک های زنگ زده را خنثی می کنیم .

دیگر دستانم نمی لرزند
لبانم ترس هایم را سوت نمی زنند
پاییز را آرام، با چشمان باز
از قبرستان شهر عبور می کنم .
سنگ قبرها همه آشنا هستند.

چرا روزه شکستی

به نام خدا ...
همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه ....و از بیرون صورت دندوناش معلومه ....یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته ....بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....

الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ... یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند ....باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد ...چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما ....
چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه!

به هر حال ...

داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....

 


موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی

حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟
                  

عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ، پرسیدند : کجا میروی؟

گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم ، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند